Feeds:
نوشته
دیدگاه

آدرس جدید من

http://scarletslife.persianblog.ir/

۴، ۳، ۲، ۱

من ذاتا اهل ورزش نیستم (یعنی نبودم) و با اینکه همیشه ورزش تو برنامه ام بوده (البته نه از ته دل و با انگیزه قوی) ولی از وقتی که ۲ ماه پیش این کلاس ورزش جدید رو میرم دلم میخواد هر روز برم و تقریبا هر روز هم میرم. و حالا دیگه به این نتیجه رسیدم که قبلا ایراد کار از پایین بودن میزان انگیزه و تنبلی من نبوده، بلکه ایراد از این بوده که کلاسی که میرفتم باب دلم نبوده. و به همین دلیل از وقتی که این متد جدید رو امتحان کردم (به اسم «Sh’bam» ترکیبی از اروبیک و دنس) دیگه هر بعد از ظهر که کارم تموم میشه، یکسره میرم باشگاه ورزشی و در عرض یک ساعت ورزش و ورجه ورجه همه خستگی کاری رو اونجا میزارم و با انرژی خیلی بیشتر از قبل میام خونه.
با اینکه روز اولی که رفتم آبونه بگیرم، به نظرم نرخش خیلی بالا بود (۱۵۰ یورو واسه ۳ ماه)، ولی الان که تقریبا هر روز از آبونه ام استفاده میکنم و کلی انرژی مثبت میگیرم، با خودم میگم که واقعا ماهی ۵۰ یورو در برابر این همه انرژی و شادی و سلامتی پولی نیست.
و حالا دیگه این ورزش اینقدر توی سیستم روزانه ام جا گرفته که اگه یکی دوبار نتونم برم باشگاه، احساس بدی دارم. خوشبختانه همکارام هم مثل خودم با دوچرخه میان سر کار و هر بار که میرم سر کار رفت و برگشت ۲ تا ۸ کیلومتر هم دوچرخه میزنیم و مخصوصا این روزها که دیگه از برف و سرما خبری نیست خیلی دوچرخه سواری میچسبه. مسیر خونه تا شرکت هم همش از جنگل و مزرعه ها رد میشه و کلی گل و گیاه و گاو و گوسفند و اسب هم توی مسیر میبینیم. خب هلنده دیگه! 🙂
 
خلاصه دوستان اگه ورزش نمیکنید و امکانش رو دارید، حتما برید چند کلاس ورزشی رو امتحان کنید و ورزش مورد علاقه تون رو پیدا کنید و حالشو ببرید. چون ورزش بهترینه واسه سلامتی روحی و جسمی.
 
خب حالا که اینهمه دارم تبلیغ میکنم واسه ورزش کردن، پس خودم اول از همه لپتاپ رو خاموش کنم و برم باشگاه که دوستان منتظرن…
۱،۲،۳،۴…. لا لا لا لا لا… :)))))))))))))))

گمشده پیدا شده

واقعا که آآآآآآآآه خدای من!!
امشب بلاخره بعد از سالها تونستم اسم کتابی که مدتهای مدید دنبالش بودم و همیشه ته ذهنم و به دلم مونده بود که ای خدا این کتاب اسمش چی بود و نمیتونستم بگم واسم بیارن چون فقط میدونستم جلدش سبز بود و خیلی خیلی قطور بود و راجع به یه دختر و یه پسر بود!!! و خب مسلما این اطلاعات کافی نبود واسه خانواده ام که بتونن کتاب رو واسم پیدا کنن. این کتاب رو ایران که بودم، دست دختر داییم دیدم ولی بهم قرض نمیداد چون به سن و سالم نمیخورد و به همین دلیل من همه کتاب رو به صورت سریع السیر وقتی پیشش بودم خوندم و خیلی ازش خوشم اومد. و از وقتی که اومدم هلند همیشه دنبال این کتاب بودم. و این دختر دایی عزیز هم متاسفانه دیگه در دسترس نبود که ازش بپرسم…
تا امروز که یه کامنت داشتم از طرف «سروناز شیراز» و تا اسمش رو دیدم تو ذهنم یه جرقه زد و یادم افتاد که اسم نقش اول این کتاب «سروناز» و «بهرام» بود!! البته کاملا مطمئن هم نبودم ولی زود این دو اسم رو سرچ کردم و رسیدم به وبلاگی که در اون راجع به این کتاب نوشته بود و از همه بهتر اینکه اسم کتاب و اسم نویسنده رو هم نوشته بود!!!!!! واقعا دستش درد نکنه که من رو بعد از سالها به راه حل این معما رسوند…
 
اگه کنجکاو شدین: اسم کتاب هست «شادکامان دره قره سو»، نویسنده «آقای علی محمد افغانی». از دوران بچگیم دو کتاب دیگه هم هنوز تو ذهنم مونده که باز هم از بزرگترام کش میرفتم و میخوندم و کاش اونها رو هم پیدا کنم: یکیش «بابک خرمدین» و دیگری «بچه های نیمه شب» که اسم نویسنده اش رو اینجا ننویسم عاقلانه تره.
خلاصه اینکه امروز یک معمای دیرینه واسم حل شد و راحت شدم. حالا حداقل میدونم دنبال چی میگردم… 🙂
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
با تشکر فراوان از «سروناز شیراز» عزیز و وبلاگ «همین حوالی«.

سیزده بدر ۱۳۹۰

بچه های ایرانی در هلند! شنبه که بیاد هوا از قرار معلوم عالیییییییییییی میشه و دما به ۲۰ درجه میرسه!!! من که یادم نبود، ولی در اون روز در خیلی جاهای هلند جشن سیزده بدر هم هست که مسلما وقتی هوا خوب و آفتابی باشه بیشترتر میچسبه!
این که بقیه روزهای این هفته و هفته آینده هوا بارونی و ابری میشه رو فراموش کنیم و از حالا واسه شنبه برنامه ریزی کنیم و حالشو ببریم. من یکی که احتمالا یا میرم کنار دریا (نه واسه شنا و غیره، واسه قدم زدن و به کافه و رستورانهای اونجا سرزدن) یا اینکه میریم آلمان که بلاخره بعد از مدتها آرزو کردن بریم کتابفروشی ایرانی که خیلی دوست دارم باز برم و بعدش هم بریم یه رستوران ایرانی باحال که دفعه قبلی هم رفته بودیم و موزیک زنده داشت و غذاش هم حرف نداشت و کلی هم خوش گذشت.
 

 

همکارم که از اورپای شرقی میاد خیلی دختر باحالیه و با اینکه در روز اول کاریم و آشنایی با همه کارکنان شرکت رفتارش به نظرم جالب نبود، ولی بعدها کلی با هم دوست شدیم و الان دیگه خیلی صمیمی هستیم و با هم حتی تعطیلات هم میریم و رفت و آمد داریم. خلاصه اینقدر با هم میگشتیم که وقتی اولین بار در مهمونی که شرکت داده بود، دوست پسرش رو برای اولین بار دیدم و به همدیگه معرفی که شدیم گفت «اوه پس تو «اسکارلت» هستی… میدونی این دوست دختر من عاشقته؟ هر شب موقع شام تا سؤال میکنم روزت چطور بود، همش راجع به تو و کارهات و حرفهات میگه. من هم بهش گفتم اگه اسکارلت دختر نبود به رابطه تون شک میکردم.» هاها…
و این دختره تازگی با دوست پسرش (هلندی) یه خونه خریده در شهره «زوتفن» و کلی خوشحاله ولی موقع ناهار در شرکت هروقت یکی ازش میپرسه چه خبر؟ و اونهم میگه که خونه خریده، مسلما سؤال بعدی اینه که کدوم شهر؟ و تا میگه «زوتفن»، عکسل عمل استاندارد همه اینه: «زوتفن؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!! چرا اونجااااااااااااا؟!!!! واقعا؟؟!!!!» و این  بیچاره هم هی میاد انتخابشون برای این شهر رو توجیه میکنه و اینکه خب یه بار بیاین خونه مون ببینین چه شهر و محله و خونه با صفائیه.
 
حالا امروز که بعد از چند روز سر کار دیدمش و کلی خوش و بش کردیم بهم میگه «چون امسال خونه خریدیم و کلی خرج اضافه افتاده رو دستمون، نمیتونه مثل پارسال باز با همدیگه بریم مسافرت. میگم اشکالی نداره که. میگه: «چرا، به نظرم حیفه که نمیشه… ولی من با دوست پسرم مشورت کردم و تو رو دعوت میکنیم که یک هفته بیای پیشمون «زوتفن» که هر روز با هم بریم و بیایم کار و بعدش هم بریم شهر رو بگردیم. خونه امون هم دیگه جاداره و اتاق مهمون هم دیگه آماده است.» کلی سر این حرفاش خندیدم و اونهم همش میگفت «شوخی نبود که، باید بیای..». بعد میگه که به دوست پسرش گفته که خوبیش واسه پسره (که شکمو تشریف داره) هم اینه که من واسشون غذای ایرانی درست میکنم.  بعد پسره که عاشق آشپزیه گفته بود که «در خونه من فقط من آشپزی میکنم و از مهمونها کار نمیکشم.» هاها…
 
این دوست ما همش ۵ ساله که هلنده و در کشور خودش (اسلواکی) پرستار بوده ولی از طریق یه سازمانی با یه خانواده هلندی-ایرانی آشنا میشه که یه دختر ۳۵ ساله معلول جسمی و روحی دارن و بهش پیشنهاد کاری میدن که به عنوان پرستار دخترشون بیاد هلند و بهش ماهیانه ۱۰۰۰ یورو میدن و در کنار اون تو خونه شون یه اتاق و غیره. آخر هفته ها هم واسه خودش بوده ولی مسافرتها رو باهاشون باید میرفته که از دختره نگهداری کنه. خلاصه از این مسیر به هلند میاد و بعد از یک سال کار پیش این خانواده با دوست پسرش آشنا میشه و بعد از یک سال از آشنایی دیگه با کارش واسه این خانواده استوپ میکنه و میاد شرکت فعلی و در کنارش داره درس پرستاری هم میخونه (چون از قرار معلوم در کشور خودش بدون مدرک تحصیلی پرستاری رایجه و اینجا مدرک الزامیه). از لحاظ ظاهری این دختره خیلی قدش بلنده (حتی به معیار هلندیها) و همیشه میگفته که پارتنرش باید قدش از اون بلندتر باشه. ولی وقتی اولین بار دوست پسرش رو میبینه در یک کافه بوده و پسره که در اون زمان دانشجو بود، آخر هفته ها در اون کافه کار میکرد. بعد این دختره اون روز روی یکی از این صندلیهایی که کنار بار هستن نشسته بود و پسره هم پشت بار داشته به مردم نوشیدنی میفروخته و این دختره بعد از ساعتها اونجا نشستن و از این پسره خوشش اومدن تازه در قرار بعدی که بیرون از بار بوده میبینه که چقدر قد پسره (نسبت به خودش) کوتاهست!! هاها… ولی به قول اون دیگه واسش قد «کوتاه» پسره مهم نبوده و همونجوری قبولش و دوستش داشته و الان سالهاست که با همن.  🙂

و این یعنی اینکه این هفته تا ساعت ۸ شب هوا هنوز روشن روشن خواهد بود و میشه بیرون نشست و از هوای ملس بهاری لذت برد و از همه بهتر اینکه به زودی حتی تا ۱۰:۳۰ شب هم هوا روشنه!!!

YESSSSSSSSSSSSSSSSSSSSSSSSSSSSSSSSSSSSSSSSSSSSSSSSSSSSSS

امروزت رو داشته باش

امروز داشتم با دوستی تلفنی صحبت میکردم که حرف خیلی خوبی زد وقتی ازش سؤال کردم حالش نسبت به هفته پیش بهتر شده؟  
گفت: «امروز پدر، مادرم بعد از یک ماه سلامت از سفرشون برگشتن، شامی که درست کرده بودیم خیلی خوب از آب در اومد، هوا آفتابی و ملایم بود و الان هم که دارم با یه دوست خوب گپ میزنم. پس امروز حالم خوبه. دیروز و هفته پیش دیگه گذشته ان و فردا که هنوز نیومده. امروز همه چی سر جاش بود، پس من در حال حاضر حالم خوبه.»
خیلی از این طرز فکرش خوشم اومد چون خودم هم مدتهاست اینجوری راجع به زندگی فکر میکنم و روزهای خوب رو آگاهانه میگذرونم و از هر لحظه اش لذت میبرم و روزهای بد رو زیاد جدی نمیگیرم و آدم حسابشون نمیکنم.

دنیای وارونه قانونه

و من قانون این دنیای وارونه رو بیشتر میپسندم…

Life is gooood

 Im in loooove with life these days and just because I know I’ll forget this great feeling when the first setback comes along I want to have it kept in writing… yesss 

 

هوا که آفتابی میشه همه از لاکشون در میان و همه چیز زیباتر و بهتر به نظر میرسه. یه زمانی ما از آفتاب زیادی گله میکردیم و آرزوی بارون رو داشتیم و حالا کاملا آرزوهامون معکوس شده. هاها…
امروز هم آفتابی درخشان میتابید و همه مهربونتر و خوش صحبتتر از معمول بودن. لیست خرید بلند بالامون به همراهمون بود و تصمیم داشتیم یکی یکی همه رو انجام بدیم که یک دفعه یک عدد مغازه آنتیک فروشی بسیار باحال به چشممان خورد. با اینکه به خونه ام نزدیک بود ولی تا به حال ندیده بوده امش!! رفتم تو و دیدم که همه جنسها ۴۰ درصد تخفیف خورده چون دیگه میخوان مغازه رو ببندن! من هم با حوصله همه جنسها رو ورانداز کردم و چند تیکه رو نظر کردم ولی در اون لحظه موقیعتش واسم جور نبود که خرید کنم. از خانوم فروشنده تایم کارش رو پرسیدم و گفت که تا ساعت ۵ بازن و وقتی گفتم که اوه پس من امروز نمیرسم ازش خرید کنم، گفت «اوه حالا اگه ۵ و ۵ دقیقه هم اومدی من هستم!» هاها.. انگاری این ۵ دقیقه فرجه کار منو راه میندازه.
 
بهش گفتم که سعی میکنم قبل از ۵ برگردم و یه ۱۰ مونده به ۵ دوباره خودم رو رسوندم بهش. کلی خوشحال شد و سر صحبت رو باز کرد و پرسید که آیا ایرانی هستم یا نه؟!!! کلی تعجب کردم که چه زود و چه خوب تشخیص داد!! بعد کلی نشست واسم تعریف کرد که فروش این مغازه همه میره به حمایت از معتادهایی که در حال ترک هستن و اینکه خودش هم داوطلبانه اینجا کار میکنه و از طرف کلیسا اینجاست و در واقع کار خیریه میکنه و کارت کلیساشون رو داد و گفت که اصلا قصد تبلیغ واسه دین مسیحی رو ندارم ها ولی ما یکشنبه ها کلی موزیک و برنامه جالب واسه جوونها داریم و کلی خانواده ایرانی هم میان و به همین دلیل اصلیت منو زود تشخیص داده و چند فامیل ایرانی رو اسم برد و پرسید که میشناسمشون یا نه که من نمیشناختم. و اینکه همه این ایرانیها مسیحی شدن یا هستن و کلی هم با هم دوستن و رفت و آمد دارن. خلاصه تا ۵:۳۰ حرف زد واسم و من هم گوش کردم و واسم جالب بود. خریدهام رو هم خیلی تمیز تو کاغذ پیچوند و بهم داد و باهام دست داد و از هم خداحافظی کردیم. هر چند من چند تیکه آنتیک دیگه هم دیدم که میخوهم ازش بخرم چون واقعا هم زیبا بودن و هم قیمتشون مناسب بود و مغازه هم دیگه تقریبا خالی شده بود.
****************************************************
باز هم امروز رفته بودم کلیدهای خونه ام رو بدم کپی کنن و پاشنه چکمهاام رو هم همونجا بدم درست کنن که دیدم در مغازه بر خلاف همیشه بسته است. اومدم برگردم که پسر صاحب مغازه صدام کرد که آی خانوم ما تعطیلیم ولی اگه کارت زیاد نیست من انجام میدم. بهش میگم ۳ عدد کلید و یک جفت چکمه دارم، زیاده؟ میگه که آره زیاده ولی بیا واست انجام میدم. کلی خوش برخورد بود و تو فاصله ای که دشت کارم رو راه مینداخت هی حرف میزد و حرفهاش هم کلی خنده دار بودن. یه جاش میگفت که عاشق کارش و مشتریهاشه و از اینکه به زودی باید بره یه شعبه دیگه خیلی خیلی ناراحته و اینکه از وقتی این خبر رو شنیده تا ۳ روز از شدت ناراحتی کلافه بوده و حتی گریه اش هم میگرفته و ازم میپرسید «میدونی چی میگم. خیلی سخته… خیلی». بهش میگم که آره میفهمم چی میگه ولی اینکه جای جدید هم شانسها و مشتریهای جدید با خودش میاره و هیجان داره و از این حرفها. میگه که آره خودش هم به همین نتیجه رسیده و سعی داره تا ۳۱ ماه مه که روز آخر کارش در این شعبه است از هر روز کارش لذت ببره و با خاطره های خوب از اینجا بره. اینقدر بامزه و پر هیجان تعریف میکرد که نگو. تکیه کلامهای باحالی هم داشت که ترجمه اشون به فارسی خوب از آب در نمیاد و هر بار که حرف خنده داری میزد و من میخندیدم میگفت «Jij bent een toppertje!!» یا میگفت
«Je bent een lieve schat» و یا «Shit happens. Thats life he». بعد به شوخی بهش میگم خب وقتی اون بره من کفشهام رو به کدوم یکی از همکارهاش بدم که کارش خوب باشه؟ میگه: به خودم! میگم: تو که داری میری که! میگه: آره… ولی باز هم میتونی بیای پیش خودم. میگم: مگه شعبه کدوم شهر میخواهی بری؟ میگه: طبقه بالای همین پاساژ!!!!! هاها… 
* *************************************************
چکمه هام رو که تحویل گرفتم، رفتم شنبه بازار که از این چراغهای همراه که به دوچرخه یا لباس وصل میشن بگیرم. فروشنده گرم صحبت با دو نفر دیگه بود و من همینجوری داشتم مدلهای مختلف رو تست میکردم و منتظر بودم اون دو مشتری برن تا ازش سؤال کنم کدوم مدل به درد کار من میخوره. ولی از قرار معلوم اون دو آقا دوست فروشنده بودن و اومده بودن بهش سر بزنن و واسه همین فروشنده خودش پرسید دنبال چی میگردم. بهش میگم: «من نور واسه دوچرخه میخواهم.» که فروشنده در جواب میگه «دختر زیبایی مثل تو خودش نورانیه که… نور رو میخواهی چی کار؟» که من کلی خنده ام میگیره از این همه چربزبونی و اون دو آقا که داشتن به حرفهامون گوش میکردن بهش میگن «اوه اوه چقدر تو داری خودشیرینی میکنی واسه این خانوم. شاید دوست نداشته باشه ها». آقاهه هم حاضر جواب بود دیگه و میگه: «هوای بهاری، آفتاب درخشان، دختران زیبا،… زندگی زیباست… این خانوم اگه بدش اومده بود نمیخندید که». هاها…
کلی از این سرزندگی و شاد بودنش لذت بردم و بهش گفتم که با اینکه میدونم این حرفها رو به همه دختر خانمهایی که میان پیشش خرید میکنن ولی کیه که بدش بیاد ازش تعریف بشه… حتی اگه فقط تعارف و تشریفات باشه.
*************************************************
 
خلاصه امروز روز آفتابی جالبی بود و خیلی خوب شد که روزهای مرخصیم همزمان شدن با هوای آفتابی و دمای بالا و بدون باد و بارون…
به قول این آقای فروشنده «هوای بهاری، آفتاب درخشان،… زندگی زیباست» 🙂