Feeds:
نوشته
دیدگاه

Archive for the ‘هلند و هلندی’ Category

من ذاتا اهل ورزش نیستم (یعنی نبودم) و با اینکه همیشه ورزش تو برنامه ام بوده (البته نه از ته دل و با انگیزه قوی) ولی از وقتی که ۲ ماه پیش این کلاس ورزش جدید رو میرم دلم میخواد هر روز برم و تقریبا هر روز هم میرم. و حالا دیگه به این نتیجه رسیدم که قبلا ایراد کار از پایین بودن میزان انگیزه و تنبلی من نبوده، بلکه ایراد از این بوده که کلاسی که میرفتم باب دلم نبوده. و به همین دلیل از وقتی که این متد جدید رو امتحان کردم (به اسم «Sh’bam» ترکیبی از اروبیک و دنس) دیگه هر بعد از ظهر که کارم تموم میشه، یکسره میرم باشگاه ورزشی و در عرض یک ساعت ورزش و ورجه ورجه همه خستگی کاری رو اونجا میزارم و با انرژی خیلی بیشتر از قبل میام خونه.
با اینکه روز اولی که رفتم آبونه بگیرم، به نظرم نرخش خیلی بالا بود (۱۵۰ یورو واسه ۳ ماه)، ولی الان که تقریبا هر روز از آبونه ام استفاده میکنم و کلی انرژی مثبت میگیرم، با خودم میگم که واقعا ماهی ۵۰ یورو در برابر این همه انرژی و شادی و سلامتی پولی نیست.
و حالا دیگه این ورزش اینقدر توی سیستم روزانه ام جا گرفته که اگه یکی دوبار نتونم برم باشگاه، احساس بدی دارم. خوشبختانه همکارام هم مثل خودم با دوچرخه میان سر کار و هر بار که میرم سر کار رفت و برگشت ۲ تا ۸ کیلومتر هم دوچرخه میزنیم و مخصوصا این روزها که دیگه از برف و سرما خبری نیست خیلی دوچرخه سواری میچسبه. مسیر خونه تا شرکت هم همش از جنگل و مزرعه ها رد میشه و کلی گل و گیاه و گاو و گوسفند و اسب هم توی مسیر میبینیم. خب هلنده دیگه! 🙂
 
خلاصه دوستان اگه ورزش نمیکنید و امکانش رو دارید، حتما برید چند کلاس ورزشی رو امتحان کنید و ورزش مورد علاقه تون رو پیدا کنید و حالشو ببرید. چون ورزش بهترینه واسه سلامتی روحی و جسمی.
 
خب حالا که اینهمه دارم تبلیغ میکنم واسه ورزش کردن، پس خودم اول از همه لپتاپ رو خاموش کنم و برم باشگاه که دوستان منتظرن…
۱،۲،۳،۴…. لا لا لا لا لا… :)))))))))))))))

Read Full Post »

بچه های ایرانی در هلند! شنبه که بیاد هوا از قرار معلوم عالیییییییییییی میشه و دما به ۲۰ درجه میرسه!!! من که یادم نبود، ولی در اون روز در خیلی جاهای هلند جشن سیزده بدر هم هست که مسلما وقتی هوا خوب و آفتابی باشه بیشترتر میچسبه!
این که بقیه روزهای این هفته و هفته آینده هوا بارونی و ابری میشه رو فراموش کنیم و از حالا واسه شنبه برنامه ریزی کنیم و حالشو ببریم. من یکی که احتمالا یا میرم کنار دریا (نه واسه شنا و غیره، واسه قدم زدن و به کافه و رستورانهای اونجا سرزدن) یا اینکه میریم آلمان که بلاخره بعد از مدتها آرزو کردن بریم کتابفروشی ایرانی که خیلی دوست دارم باز برم و بعدش هم بریم یه رستوران ایرانی باحال که دفعه قبلی هم رفته بودیم و موزیک زنده داشت و غذاش هم حرف نداشت و کلی هم خوش گذشت.
 

Read Full Post »

 

همکارم که از اورپای شرقی میاد خیلی دختر باحالیه و با اینکه در روز اول کاریم و آشنایی با همه کارکنان شرکت رفتارش به نظرم جالب نبود، ولی بعدها کلی با هم دوست شدیم و الان دیگه خیلی صمیمی هستیم و با هم حتی تعطیلات هم میریم و رفت و آمد داریم. خلاصه اینقدر با هم میگشتیم که وقتی اولین بار در مهمونی که شرکت داده بود، دوست پسرش رو برای اولین بار دیدم و به همدیگه معرفی که شدیم گفت «اوه پس تو «اسکارلت» هستی… میدونی این دوست دختر من عاشقته؟ هر شب موقع شام تا سؤال میکنم روزت چطور بود، همش راجع به تو و کارهات و حرفهات میگه. من هم بهش گفتم اگه اسکارلت دختر نبود به رابطه تون شک میکردم.» هاها…
و این دختره تازگی با دوست پسرش (هلندی) یه خونه خریده در شهره «زوتفن» و کلی خوشحاله ولی موقع ناهار در شرکت هروقت یکی ازش میپرسه چه خبر؟ و اونهم میگه که خونه خریده، مسلما سؤال بعدی اینه که کدوم شهر؟ و تا میگه «زوتفن»، عکسل عمل استاندارد همه اینه: «زوتفن؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!! چرا اونجااااااااااااا؟!!!! واقعا؟؟!!!!» و این  بیچاره هم هی میاد انتخابشون برای این شهر رو توجیه میکنه و اینکه خب یه بار بیاین خونه مون ببینین چه شهر و محله و خونه با صفائیه.
 
حالا امروز که بعد از چند روز سر کار دیدمش و کلی خوش و بش کردیم بهم میگه «چون امسال خونه خریدیم و کلی خرج اضافه افتاده رو دستمون، نمیتونه مثل پارسال باز با همدیگه بریم مسافرت. میگم اشکالی نداره که. میگه: «چرا، به نظرم حیفه که نمیشه… ولی من با دوست پسرم مشورت کردم و تو رو دعوت میکنیم که یک هفته بیای پیشمون «زوتفن» که هر روز با هم بریم و بیایم کار و بعدش هم بریم شهر رو بگردیم. خونه امون هم دیگه جاداره و اتاق مهمون هم دیگه آماده است.» کلی سر این حرفاش خندیدم و اونهم همش میگفت «شوخی نبود که، باید بیای..». بعد میگه که به دوست پسرش گفته که خوبیش واسه پسره (که شکمو تشریف داره) هم اینه که من واسشون غذای ایرانی درست میکنم.  بعد پسره که عاشق آشپزیه گفته بود که «در خونه من فقط من آشپزی میکنم و از مهمونها کار نمیکشم.» هاها…
 
این دوست ما همش ۵ ساله که هلنده و در کشور خودش (اسلواکی) پرستار بوده ولی از طریق یه سازمانی با یه خانواده هلندی-ایرانی آشنا میشه که یه دختر ۳۵ ساله معلول جسمی و روحی دارن و بهش پیشنهاد کاری میدن که به عنوان پرستار دخترشون بیاد هلند و بهش ماهیانه ۱۰۰۰ یورو میدن و در کنار اون تو خونه شون یه اتاق و غیره. آخر هفته ها هم واسه خودش بوده ولی مسافرتها رو باهاشون باید میرفته که از دختره نگهداری کنه. خلاصه از این مسیر به هلند میاد و بعد از یک سال کار پیش این خانواده با دوست پسرش آشنا میشه و بعد از یک سال از آشنایی دیگه با کارش واسه این خانواده استوپ میکنه و میاد شرکت فعلی و در کنارش داره درس پرستاری هم میخونه (چون از قرار معلوم در کشور خودش بدون مدرک تحصیلی پرستاری رایجه و اینجا مدرک الزامیه). از لحاظ ظاهری این دختره خیلی قدش بلنده (حتی به معیار هلندیها) و همیشه میگفته که پارتنرش باید قدش از اون بلندتر باشه. ولی وقتی اولین بار دوست پسرش رو میبینه در یک کافه بوده و پسره که در اون زمان دانشجو بود، آخر هفته ها در اون کافه کار میکرد. بعد این دختره اون روز روی یکی از این صندلیهایی که کنار بار هستن نشسته بود و پسره هم پشت بار داشته به مردم نوشیدنی میفروخته و این دختره بعد از ساعتها اونجا نشستن و از این پسره خوشش اومدن تازه در قرار بعدی که بیرون از بار بوده میبینه که چقدر قد پسره (نسبت به خودش) کوتاهست!! هاها… ولی به قول اون دیگه واسش قد «کوتاه» پسره مهم نبوده و همونجوری قبولش و دوستش داشته و الان سالهاست که با همن.  🙂

Read Full Post »

 

هوا که آفتابی میشه همه از لاکشون در میان و همه چیز زیباتر و بهتر به نظر میرسه. یه زمانی ما از آفتاب زیادی گله میکردیم و آرزوی بارون رو داشتیم و حالا کاملا آرزوهامون معکوس شده. هاها…
امروز هم آفتابی درخشان میتابید و همه مهربونتر و خوش صحبتتر از معمول بودن. لیست خرید بلند بالامون به همراهمون بود و تصمیم داشتیم یکی یکی همه رو انجام بدیم که یک دفعه یک عدد مغازه آنتیک فروشی بسیار باحال به چشممان خورد. با اینکه به خونه ام نزدیک بود ولی تا به حال ندیده بوده امش!! رفتم تو و دیدم که همه جنسها ۴۰ درصد تخفیف خورده چون دیگه میخوان مغازه رو ببندن! من هم با حوصله همه جنسها رو ورانداز کردم و چند تیکه رو نظر کردم ولی در اون لحظه موقیعتش واسم جور نبود که خرید کنم. از خانوم فروشنده تایم کارش رو پرسیدم و گفت که تا ساعت ۵ بازن و وقتی گفتم که اوه پس من امروز نمیرسم ازش خرید کنم، گفت «اوه حالا اگه ۵ و ۵ دقیقه هم اومدی من هستم!» هاها.. انگاری این ۵ دقیقه فرجه کار منو راه میندازه.
 
بهش گفتم که سعی میکنم قبل از ۵ برگردم و یه ۱۰ مونده به ۵ دوباره خودم رو رسوندم بهش. کلی خوشحال شد و سر صحبت رو باز کرد و پرسید که آیا ایرانی هستم یا نه؟!!! کلی تعجب کردم که چه زود و چه خوب تشخیص داد!! بعد کلی نشست واسم تعریف کرد که فروش این مغازه همه میره به حمایت از معتادهایی که در حال ترک هستن و اینکه خودش هم داوطلبانه اینجا کار میکنه و از طرف کلیسا اینجاست و در واقع کار خیریه میکنه و کارت کلیساشون رو داد و گفت که اصلا قصد تبلیغ واسه دین مسیحی رو ندارم ها ولی ما یکشنبه ها کلی موزیک و برنامه جالب واسه جوونها داریم و کلی خانواده ایرانی هم میان و به همین دلیل اصلیت منو زود تشخیص داده و چند فامیل ایرانی رو اسم برد و پرسید که میشناسمشون یا نه که من نمیشناختم. و اینکه همه این ایرانیها مسیحی شدن یا هستن و کلی هم با هم دوستن و رفت و آمد دارن. خلاصه تا ۵:۳۰ حرف زد واسم و من هم گوش کردم و واسم جالب بود. خریدهام رو هم خیلی تمیز تو کاغذ پیچوند و بهم داد و باهام دست داد و از هم خداحافظی کردیم. هر چند من چند تیکه آنتیک دیگه هم دیدم که میخوهم ازش بخرم چون واقعا هم زیبا بودن و هم قیمتشون مناسب بود و مغازه هم دیگه تقریبا خالی شده بود.
****************************************************
باز هم امروز رفته بودم کلیدهای خونه ام رو بدم کپی کنن و پاشنه چکمهاام رو هم همونجا بدم درست کنن که دیدم در مغازه بر خلاف همیشه بسته است. اومدم برگردم که پسر صاحب مغازه صدام کرد که آی خانوم ما تعطیلیم ولی اگه کارت زیاد نیست من انجام میدم. بهش میگم ۳ عدد کلید و یک جفت چکمه دارم، زیاده؟ میگه که آره زیاده ولی بیا واست انجام میدم. کلی خوش برخورد بود و تو فاصله ای که دشت کارم رو راه مینداخت هی حرف میزد و حرفهاش هم کلی خنده دار بودن. یه جاش میگفت که عاشق کارش و مشتریهاشه و از اینکه به زودی باید بره یه شعبه دیگه خیلی خیلی ناراحته و اینکه از وقتی این خبر رو شنیده تا ۳ روز از شدت ناراحتی کلافه بوده و حتی گریه اش هم میگرفته و ازم میپرسید «میدونی چی میگم. خیلی سخته… خیلی». بهش میگم که آره میفهمم چی میگه ولی اینکه جای جدید هم شانسها و مشتریهای جدید با خودش میاره و هیجان داره و از این حرفها. میگه که آره خودش هم به همین نتیجه رسیده و سعی داره تا ۳۱ ماه مه که روز آخر کارش در این شعبه است از هر روز کارش لذت ببره و با خاطره های خوب از اینجا بره. اینقدر بامزه و پر هیجان تعریف میکرد که نگو. تکیه کلامهای باحالی هم داشت که ترجمه اشون به فارسی خوب از آب در نمیاد و هر بار که حرف خنده داری میزد و من میخندیدم میگفت «Jij bent een toppertje!!» یا میگفت
«Je bent een lieve schat» و یا «Shit happens. Thats life he». بعد به شوخی بهش میگم خب وقتی اون بره من کفشهام رو به کدوم یکی از همکارهاش بدم که کارش خوب باشه؟ میگه: به خودم! میگم: تو که داری میری که! میگه: آره… ولی باز هم میتونی بیای پیش خودم. میگم: مگه شعبه کدوم شهر میخواهی بری؟ میگه: طبقه بالای همین پاساژ!!!!! هاها… 
* *************************************************
چکمه هام رو که تحویل گرفتم، رفتم شنبه بازار که از این چراغهای همراه که به دوچرخه یا لباس وصل میشن بگیرم. فروشنده گرم صحبت با دو نفر دیگه بود و من همینجوری داشتم مدلهای مختلف رو تست میکردم و منتظر بودم اون دو مشتری برن تا ازش سؤال کنم کدوم مدل به درد کار من میخوره. ولی از قرار معلوم اون دو آقا دوست فروشنده بودن و اومده بودن بهش سر بزنن و واسه همین فروشنده خودش پرسید دنبال چی میگردم. بهش میگم: «من نور واسه دوچرخه میخواهم.» که فروشنده در جواب میگه «دختر زیبایی مثل تو خودش نورانیه که… نور رو میخواهی چی کار؟» که من کلی خنده ام میگیره از این همه چربزبونی و اون دو آقا که داشتن به حرفهامون گوش میکردن بهش میگن «اوه اوه چقدر تو داری خودشیرینی میکنی واسه این خانوم. شاید دوست نداشته باشه ها». آقاهه هم حاضر جواب بود دیگه و میگه: «هوای بهاری، آفتاب درخشان، دختران زیبا،… زندگی زیباست… این خانوم اگه بدش اومده بود نمیخندید که». هاها…
کلی از این سرزندگی و شاد بودنش لذت بردم و بهش گفتم که با اینکه میدونم این حرفها رو به همه دختر خانمهایی که میان پیشش خرید میکنن ولی کیه که بدش بیاد ازش تعریف بشه… حتی اگه فقط تعارف و تشریفات باشه.
*************************************************
 
خلاصه امروز روز آفتابی جالبی بود و خیلی خوب شد که روزهای مرخصیم همزمان شدن با هوای آفتابی و دمای بالا و بدون باد و بارون…
به قول این آقای فروشنده «هوای بهاری، آفتاب درخشان،… زندگی زیباست» 🙂

Read Full Post »

به به! فردا هم هوا آفتابی آفتابییییییی میشه و دما حتی میرسه به ۱۷ درجه!!!!!! هلند آفتابی را بیشتر دوست میداریم.
عاشق بهار هستیم و بهار هم عاشق ماست. بهار دوستداشتنی روزهای خوبی رو با خودش آورده و روزهای خوبی هم در پیش رو داریم. 
از قرار معلوم خونه تکونی امسال فقط به وسایل خونه منحصر نشده و کلی از روابط جدید و قدیمی و در نتیجه روح و روان ما هم تکونی خورد و قطعات کلیدی این پازل بزرگ زندگی بهتر جا افتادن.

Read Full Post »

امروز صبح در حین کتاب خوندن حواسم پرت شد و یاد یکی از دوستهای هولندیم افتادم که دو هفته پیش روز یکشنبه بهم اس ام اس داده بود با متن «هوا عالیه، بریم با هم بیرون یه قهوه بخوریم؟». و من در اون روز سرم شلوغ بود و اس ام اسش رو دیر وقت شب دیده بودم ولی از خستگی دیگه حتی جوابی هم سند نکرده بودم. خلاصه امروز یه دفعه یاد این اس ام اس افتادم و اینکه هنوز بعد از ۲ هفته جوابش رو یادم رفته بدم و موبایلم رو برداشتم که بهش پیغام بدم ولی در همون لحظه یه اس ام اس رسید و دیدم که از طرف همین دوستمه!! به قول معروف تلپاتی داشتیم…
پیغام داده بود که اولا «نوروز مبارک»! و اینکه چون خبری ازم نشده نگرانم شده و دیگه اینکه شنبه ای که داره میاد یه برنامه ایرانی هست که میخواد با دوست پسر سابقش (که ایرانیه) و دوستای این پسره بره و دوست داره من هم باهاشون برم.
این دختره یکی از پرستارهاییه که باهاش از طریق کارم آشنا شدم و قبلا مفصل راجع بهش در پست «دختر هلندی، پسر ایرانی» نوشتم. دختر خیلی باحالیه ولی خیلی دوست داره که رابطه مون قوی باشه و دوست صمیمی بشیم و به قول خودش هر روز با هم بریم ورزش و بعد شام رو هر دفعه خونه یکیمون باشیم و … اینا رو همون موقع ابراز کرد که از پسره جدا شد و خونه جدیدش اتفاقی تو خیابونی که من زندگی میکنم افتاد. من هم تعارف ایرانی کردم که «آره.. حتما…»!! ولی در عمل من دوستی به این سبک باهاش رو نمیخواستم. خلاصه از وقتی اومده تو محله ما زندگی میکنه مرتب اس ام اس میداد که الان بیام؟ الان بریم؟ نون بگیرم؟ آب بیارم؟ هاها… ولی خب کم کم فهمید که باید ترمز بگیره. حالا هر وقت یه برنامه ایرانی هست خبر میده که بریم یا نه.
این برنامه شنبه هم برنامه خوبیه ولی من نه دوست پسر سابقش رو میشناسم و نه دوستای ایرانی دیگه اش رو. و فقط از داستانهایی که از دختره شنیدم یه چیزهایی دستم اومده که اصلا هم جالب نبودن. و به غیر از اون واسه این شنبه که بیاد یه برنامه باحالتر دارم که واسه اون بیشتر مشتاقم تا این.
ولی بهش جواب دادم که اگه برنامه شنبه ام به هر دلیلی جور نشد(که امیدوارم اینطور نباشه 😉 ) حتما باهاشون میرم… تا ببینیم چی میشه…
.
.
************************************************
 
امشب که رفته بودم باشگاه ورزشی، پسره که اونجا کار میکنه و وقتی وارد میشی کارت ورودیت رو بهش میدی تا در سیستمشون وارد کنه، تا منو دید با لبخند و لهجه هلندی بهم گفت «نوروز مبارک»!!! هاها… بعد میگه «درست گفتم؟ آخه دیشب تا امروز که میدونستم میای داشتم تمرین میکردم که یادم بمونه»! با خنده میگم: «از کجا میدونستی؟!!» میگه: «آخه من دو تا دوست ایرانی دارم که دیشب منو به جشن سال نشون دعوت کردن و من هم براشون تعریف کردم که یه دختر ایرانیه هست که میاد باشگاه ورزشیمون به اسم … و پرسیده بود که منو میشناسن یا نه! هاها.. خلاص ازشون خواسته بود که یه جمله فارسی بهش یاد بدن که به من بگه. کارش جالب بود به نظرم.
 
************************************************
به پدر مادرم در ایران که زنگ زدم مامانم میگه این وقت روز خونه ای؟ میگم: آره، صبح رو مرخصی گرفتم چون شب قبل واسه سال تحویل تا دیر وقت بیدار بودم. میگه: آخی، چه خوب که بهتون واسه روز بعد از عید مرخصی میدن». میگم: مجانی که نیست، از ساعت کاری خودم میره. میگه:»ا من که شندیم فلانی امروز واسه بچه اش که مدرسه میره یه روز تعطیل درخواست کرده و باهاش موافقت شده، تو هم اینکار رو میکردی خب»! هاها…
در ضمن، این فلانی بچه اش فقط یک کلمه فارسی بلده و اون هم به دلایلی کلمه «بیمزه» است!!! و مادرش هلندیه و در واقع هیچ چیز ایرانی در زندگیش نیست و حتی نمیدونست سال تحویل ساعت چنده و هیچ تدارکاتی هم واسه نوروز ندیدن. ولی فسقلی اومده از نیمه ایرانی بودنش سوء استفاده کرده و یه روز از مدرسه جیم شده!!!
به این میگن از آب گل آلود ماهی گرفتن ها… 😀

Read Full Post »

 

وقتی تازه اومده بودم هلند اولین روزی که هوا آفتابی و گرم شد یک روزی مثل امروز بود. در اون روز خیلیها بیرون نشته بودن؛ بالکن، باغ، کافه، رستوران، … و بعضیها هم ماشینهای روبازشون (cabriolet /convertible) رو که در خواب زمستانی بوده میارن بیرون و یه چرخی میزنن. دوستان هولندیم مرخصی گرفتن که برن دوچرخه سواری، قدم زنی، پارک، کنار دریا و خلاصه هر کاری که بیرون از خونه بشه انجام داد.
امروز همچین روزی بود. بهاری، گرم و آفتابی و ملایم. و من آفتاب ندیده امروز مرخصی گرفتم و رفتیم یک شهر زیبا و خرید کردیم، بیرون نشستیم، غذاهای خوشمزه خوردیم و برای اولین بار بدون شال و کلاه و دستکش و حتی بدون پالتو، از هوای بهاری لذت بردیم. و امروز فهمیدم که چقدر دلم برای عینک آفتابیم تنگ شده بود! عینک
و از همه جالبترش واسه من اینه که دیگه غروبها تا ساعت ۷ شب هوا روشنه!!

Read Full Post »

چند وقت پیش اینجا تبلیغی از یکی از محصولات بهداشتی دیدم که واسم جالب بود و میخواهم اینجا به شما دوستان هم بگم شاید زمانی لازمتون شد و به دردتون خورد.

مقدمه چینی: تصور کنید که خیلی سرتون شلوغه و اصلا وقت سر خاروندن هم ندارید، چه برسه به سر شستن!! و یه روز صبح که از خواب ناز پا شدین یه دفعه یادتون میوفته که یه قرار مهم دارین ولی موهاتون چربه و تمیز نیست… خیلی بده، نه؟ اگه به نظرتون بده، بقیه پست رو بخونید در دراگ استورهای معروفی مثل (Kruidvat و Etos) یک شامپوی جدید اومده به اسم «Droogshampoo» که ترجمه ش به فارسی میشه «شامپو خشک»!

این شامپو در واقع یک اسپری هست که وقتی به موهای خشک میزنید و موهاتون رو شونه میکنید، تمام چربیهای مو رو میگیره و بعد از اینکه با حوله موهای خشکتون رو که این پودر توشه تمیز میکنید پودرها میریزن بیرون و با خودشون چربیها رو میبرن. نتیجه اش میشه موهای خشک بدون چربی!!

PS. این یک راه حل فوری و موقتیه برای وقتی که عجله دارین و کمبود وقت. http://www.modestyle.be/droogshampoo/

Read Full Post »

دوستان ایرانی در هلند من چند وقت پیش یک وبسایت باحال پیدا کردم که هم خودم و هم دوستانم تا به حال چند بار از این وبسایت استفاده مفید کردیم. در این سایت میتونید انتخابهای زیادی در مورد سفر و مسافرت، پکیجهای زیبایی و غیره پیدا کنید و قیمت دلخواهتون رو وارد کنید و روی انتخابتون کلیک کنید. در طی یک زمان خاصی (مدت زمانشو در وبسایت برای هر انتخابی زده) اگه  قیمتی که شما میخواهید بالاترین قیمت باشه این انتخاب میشه مال شما. ولی اگه دیگرون بیشتر قیمت زدن (حتی ۱ یورو) از دست میدینش. من لغت فارسیش رو یادم نمیاد ولی به هلندی میشه «veiling» یا «bieden/bod uitbrengen».
 
من یکی که همیشه این سایت رو مرتب چک میکنم و انتخابهای خوبی تا به حال دیدم.

Read Full Post »

 

هلندیها یه ضرب المثل دارن که حدودا به فارسی میشه «کسی که قدر خوشیهای کوچیک رو نمیدونه، از خوشیهای بزرگ هم لذت نمیبره.»
«Wie het kleine niet eert, is het grote niet weerd»

و این جمله کوتاه واقعا به نظر من پر معنیه و من یکی که در این سالهای اخیر همیشه مد نظرم بوده که حواسم باشه فقط منتظر معجزه های بزرگ از زمین و آسمون نباشم و از شادیها و اتفاقات خوب کوچیک هم لذت ببرم.

این البته  فقط یه شعار خیلی خوبه و عمل کردن بهش سختتره. ولی من اینجوری واسه خودم ترجمه اش کردم که «خوشیهای کوچیک» هر چیزی میتونن باشن. مثلا یه عطر خوشبو، یه لباس زیبا، یه روز باحال با دوستان، یه رستوران با غذا های خوشمزه، موزیک خوب، برنامه ریزی واسه سفر، تلفنی حرف زدن با خانواده و با دوستان قدیم، نوشتن، رفتن به ایکیا، پیدا کردن دوباره یه کتاب گمشده، رفتن به سینما، زدن عینک آفتابی بعد از یه زمستان طولانی و هزاران چیزهای به ظاهر پیش پا افتاده دیگه که در روز حتما اتفاق میفتن ولی ما معمولا سریع ازشون رد میشیم…
و به همین دلیل من از حالا کلی ذوق دارم بابت روز شنبه که داره میاد… چون هواشناسی میگه که اون روز هوا آفتابیه و دما حتی به ۱۴ درجه هم میرسه؟!!!!
و واسه همین من بیصبرانه منتظر روز شنبه هستم… هر چند صبح شنبه اولش ۲-۳ ساعت کلاس ورزشم و ظهرش هم چند ساعتی در ایکیا و شبش هم میرم یه مهمونی داخل خونه… ولی فقط فکر اینکه شنبه ۱۴ درجه و آفتابی میشه از حالا بهم انرژی میده و
 خوشحالم میکنه.
چون این یعنی اینکه بهار نازنین داره کم کم سر و کله اش پیدا میشه… چه شود….
 

Read Full Post »

Older Posts »